مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسای چوپان

به لالایی چوپان کوچک تو شبکه پویا علاقه خیلی زیاد دارم خصوصا به خاطر اسبش. امروز که با بابایی پارک رفته بودم یه چوب پیدا کردم و با خودم آوردم خونه و به مامان گفتم من چوپانم بعدش هم بز و بره ام رو برداشتم و ردیفشون کردم و با اون چوب هم براشون نی زدم تازه اسب چرخیم رو که جدیدا مامان جون برام خریده آوردم و سوترش شدم دقیقا مثل همون لالایی. وقتی هم خوابیدم هنوز اون چوب تو دستام بود و حاضر نبودم که بزارمش. راستی مامان جون و باباجون رفتن حج و ما هم کلا وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مامان جون پیش سجاد تا تنها نباشه. از اون جایی که خونه مامان سی دی باب اسفنجی رو برام میذاره و خونه مامان جون نداره من تمام روز دارم بهونه همون رو میگیرم. مامان هم ...
28 بهمن 1393

گم شدن مهرسایی

5شنبه شب که خاله بابا از مکه اومده بودن خونه مادرشوهرشون دعوت بودیم منم حسابی با دختر عموم بهار بازی کردم بعد به هوای اون رفتم یه طرفی . مامان فکر میکردم یه زیر پله هست نگو اونجا در بود منم رفتم بیرون مامان که دنبالم گشت و پیدام نکرد یه هو دید اونجا دره بعد هم کلی دنبالم گشتن تو کوچه . خیلی ترسیدن که یهو منو دیدن که شاد و خندان دست عمو اسماعیل و بهار رو گرفتم دارم میام نگو وقتی که بهار اومده بود بیرون منم دنبالش رفته بودم بعد هم به عمو اسماعیل گفته بودم که بریم مدرسه مامان ببینیم. آخه پشت اون خونه مدرسه بچگی های مامان بود که موقع اومدن بهم نشون داده بود. خلاصه کلی همه ترسیدن. مامان پتومو جمع کرده بود و روی تختم پهن کرده بود منم بعد از این...
20 بهمن 1393

غیبت های فامیلی

بعد از اون یه هفته ای که مامان نبود و رفته بود اصفهان برای دفاع (راستی مامان دفاع کرد با نمره 19/94) بلافاصله بابا رفت ماموریت تهران و یه هفته ای نیست. جالب اینکه با وجودی که من اینقدر به بابا وابسته بودم اما الان اصلا بهونش رو نمیگیرم اما معلومه که منتظرش هستم. چون دیشب یه لحظه بابا جون رفت در کوچه رو باز کرد من فکر کردم باباست و سریع دویدم طرف در و گریه کردم وقتی دیدم کسی نیست. این مدت همش چسبیدم به مامان یه لحظه نمیذارم جایی بره یا باید بیاد تو اتاق و با من بازی کنه یا بیاد کنارم تو رختخواب بخوابه مخصوصا تا سریالا شروع میشه میگم مامان بریم بخوابیم و حتما هم باید انگشتای مامان رو تو دستم بگیرم و با خودم ببرمش. ابراز احساساتم هم زیاد شده مث...
15 بهمن 1393

مامانی دفاع می کند

مامان این هفته باز منو تنها گذاشته رفته اصفهان تا از پایان نامه دکتراش دفاع کنه دیروز به من قول داد وقتی که برگشت منو به مهد کودک یا دارالقران ببره همش بهم میگفت مامان میره دانشگاه و من جواب میدادم مهرسا هم میره آلونک یا مهرسا میره اسب. دیشب که یه ربع به دو خوابیدم ببینیم امروز چطور میشه شبا پیش بابا هستم و روزا پیش مامان جون. دایی هم هست و من فعلا در حال سربسر گذاشتن ارمغان میباشم.
4 بهمن 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد